عکس گوشفیل
رامتین
۱۴۰
۲.۲k

گوشفیل

۲۷ تیر ۹۸
بی بی میگفت تند تند اتاق گلرخ رو اماده کردن عالم خانم و قابله کارای لازمو به همه گوشزد کردن منم مسول جوشاندن اب شدم برای شستن دست قابله و بعدم شستن بچه در همین حین هر کس از زایمانهای خودش تعریف میکرد و وسط حرفا متوجه شدم یکی از خواهر شوهرام که دو سال از رحمت بزرگتر بود مثل من ده سالگی ازدواج میکنه با پسر یه فرش فروش که براشون قالی میورده و عاشق هم میشن و حاجی اصرار میکنه که دو سال شیرینی خورده بمونن بعد عروسی کنن ولی پسره ول کن نبوده و پاشنه در رو از جا میکنه و موفق میشه زود عروسی کنه و زنشو ببره. ولی قبلش حاجی در حضور عاقد و پیش نماز مسجد ازش قول میگیره که کاری با دختره نداشته باشه تا بزرگتر بشه و رسیده ولی گویا داماد تحمل نمیکنه و دختر بیچاره دچار خونریزی شدید میشه و از فرداش این دختر را لا ملافه میپیچیدن از این حکیم به اون حکیم از این قابله به اون قابله تا میبرنش بیمارستان انگلیسا و یه دکتر درمانش میکنه ولی چه درمانی با وضع بهداشت اون زمان چند ماه عفونت و بدبختی تا رو به راه میشه و تا یکسال شوهرش هر روز میومده دم خونشون و تا حاجی از در خونه بیرون میومده دستشو میبوسیده و التماس میکرده که بذاره زنشو ببره ولی حاجی نمیذاشته انقدر التماس و خواهش و از اون طرف خواهر شوهرمم مایل بوده دوباره برگرده و حاجی رضایت میده رحمت هم این خواهرشو خیلی دوست داشت و تمام این اتفاقات شدید ناراحتش کرده بود و تا مدت ها برای خواهرش گریه میکرده و به حاجی التماس می کرده که نزارید آبجی مو ببرن بزارین همین جا بمونه خلاصه بعد از دوازده سال که از ازدواجشون گذشته بود بچه دار نشده بودند و عالم خانوم مدام به داماد فحش می داد که اون دخترشو ناقص کرده و حالا حسرت بچه مونده به دلش اونجا بود که دلیل این همه صبوری و بردباری رحمت رو فهمیدم چون چشمش از جریان خواهرش ترسیده بود دو سه ساعتی طول کشید تا بچه گلرخ به دنیا بیاد و منم پارچه آب جوش و سرد رو آماده کردم و با محترم بردیم تو اتاق و قابل بچه را شست و قنداق کرد سریع مادر گلرخ براش کاچی هفت مغز و یه جوشانده مقوی درست کرد. جفت بچه رو شبانه دادن پدر بچه تو باغچه چال کرد چقدر به نظرم اون نوزاد زیبا بود چقدر به گلرخ همه رسیدگی می کردند اون شب خیلی دلم میخواست جای گلرخ باشم و مرکز این همه توجه این همه توجه کارا تموم شد و همه رفتن بخوابند منم برگشتم تو اتاقم یه شب مهتابی بود رفتم بالا سر رحمت که زیر نور مهتاب کنار پنجره خوابیده بود خوب نگاهش کردم دوستش داشتم حسم نسبت به اون روزی که اومدم خونه اش کلی فرق کرده بود.صورت مردونش رو دیدم پیراهن تنش نبود هوا گرم بودهیکل مردونش چقدر دوست داشتنی بود بازوی قوی و سینه پهن ورزشکاری از بچگی زورخانه میرفت و حسابی هیکلش ورزیده بود دور بازوش خالکوبی اژدها داشت و روی سینش دوتا ملائکه در حال پرواز، دلاکا تو حمام با یه سوزن خالکوبی می کردند ناخودآگاه گفتم الهی پیش مرگت بشم یک دفعه بلند شد و گفت چیه چیزی گفتی؟ چرا بالا سرم نشستی دستپاچه شدم و گفتم نه همین طوری گفت بچه دنیا اومد؟ گفتم آره یه دختر کوچولو گفت مبارکه منم سریع گفتم شب بخیر و اون هم خوابید من با اینکه خیلی خسته بودم مدام تو رختخواب از این شونه به اون شونه می شدم چقدر دلم بچه می خواست تو مهمونی همه عروس ها یا حامله بودن یا بچه کوچیک داشتن فقط دست من خالی بود چرا رحمت هنوز از من جدا می‌خوابید نکنه فکر کرده من بچم ولی از نظر ظاهری کاملا معلوم بود که رشد کردم. چه کار کنم که بفهمه آماده ام. از فردا تشک دونفره میندازم تا بیاد این ور انقدر فکر و خیال کردم تا خوابم برد. صبح همه در تکاپو بودن آن زمان همه تا هفت روز میومدن دیدن زائو فامیلا گلرخ آمدن. رحمت قبل رفتن یه اسکناس گذاشت سر طاقچه گفت بذار سر قنداق بچه تو زن عموی منم چقدرحس بزرگی بهم دست داد. خاله‌ام اومد دیدن‌ بچه و گفت ننه ات حامله است و حالش خوب نیست و نیومد قبل رفتن کشیدم کنار و گفت بلا گرفته تو کی می زایی و چندتا سوال و جواب دیگه آخرش هم گفت ببین من هفت تا دختر شوهر دادم این لوس بازیا رو ندیدم باید تکلیفتو روشن کنم و چادرشو زد زیر بغل و رفت رخت خواب دو نفره پهن کردم رحمت دید و یه لبخند معنی داری زد و بازم رفتم پنجره و خوابید. فردا باز هم مهمان داشتیم و کلی کار دم غروب دیدم خالم و دوتا عموهام اومدن و رفتن توی اتاق و با رحمت و عالم خانم حاجی مشغول حرف زدن شدن منم رفتم پشت در فالگوش وایسادم عموم گفت این دختر خیلی وقته خونه شماست ولی انگار کاری نکردن والا دختر ما عیب نداره خدایی ناکرده شاید عیب از شازده شماست نکنه مرد نیست تکلیفش را روشن کنید اگر کاری ازش بر نمیاد ما طلاق دخترمونو بگیریم و بدیمش یکی دیگه تا حالا باید یه شکم میزاید( آخه رسالت مردمان آن زمان تولید مثل بود و زندگی فقط با بچه دار شدن معنی پیدا میکرد)که ناگهان حاجی برافروخته شد و گفت پسر ما هم عیب نداره فقط شعور و معرفت داره فقط انسانیت داره که دخترتونو ناقص نکرده. خاله هم برگشت گفت نه بد برداشت نکنید و کلی ماست مالی کرد و رفتن منم دویدم بالا از ترس داشتم میلرزیدم خیلی دو طرف تند شدن به هم حالا یعنی چی میشه خدایا نکنه برم گردونن خونه ننم من بی رحمت میمیرم که یکدفعه رحمت با عصبانیت درو باز کرد و محکم کوبید به هم از شدت ناراحتی رگ گردنش برجسته شده بود و نفس نفس میزد
...